
با خودت مهربان باش!
همۀ ما روزهای سختی را گذراندیم. شاید از معدود دفعاتی باشد که بتوان گفت همهمان در مدتی محدود دردهای مشترکی را تحمل کردیم و از سر گذراندیم. از صدای موشک و پهپاد و پدافند گرفته تا ترس از دست دادن عزیزان و کسانی که وجودشان تکستارهٔ امید زندگیمان را روشن نگه میدارد؛ کمی گذشت و ما به اصطلاح، به زندگی سابقمان برگشتیم؛ اما فقط آنکه از دلهایمان خبر دارد، میداند که ما دیگر آن آدم سابق نیستیم.
گفت: پس زمان همه چیز را درست میکند؟
گفتم: زمان چیزی را درست نمیکند؛ تو بزرگ میشوی و مسائل جدید را ناخودآگاه جایگزین مسائل قدیمی میکنی؛ طوریکه ناگهان همۀ آن دردهای پیشین برایت بیمفهوم و کوچک میشوند. با خودت میگویی چقدر غصهٔ چیزهای الکی را خوردم؛ چقدر همه چیز را برای خودم سخت کردم. درحالیکه اینطور نیست؛ هر چیزی در هر زمانی، اگر قلبت را بخراشد، واقعیست!مریم دولتیاری
گاهی اوقات غم، خمودگی، افسردگی، رنج و هرچه که میخواهید اسمش را بگذارید، آنقدر سینۀ آدم را میفشرد که دیگر زندگی رنگی جز سیاه و سفید نمیگیرد. گاهی غمها آنقدر عمیق میشوند که اشکها خشک میشوند و رنجها محاصرهات میکنند و تو میمانی و روحی لبریز از خستگی.
نمیدانستم چرا میخواهم بگریم،
اما میدانستم اگر کسی با من حرف بزند یا دقیق نگاهم کند،
یک هفتۀ تمام خواهم گریست.سیلویا پلات
مگر راهی جز ادامه دادن هم هست؟
اولهایش در شوک بودیم. شوک از دست دادن زندگیهایمان و شوک پرسشی که جوابی برایش نداشتیم؛ «یعنی آینده چه میشود؟»
غمهایم راه تنفسم را بسته بودند؛ اصلاً نمیدانستم چه کنم؛ کارهای دانشگاه و شرکت را پیش ببرم که حداقل چند ساعتی همه چیز را فراموش کنم، یا بروم با فیلم و سریال و کتاب خودم را سرگرم کنم؛ به آغوش تختم پناه ببرم و تلاش کنم بخوابم تا پرسشهای بیجوابم را فراموش کنم، یا بنشینم پای اخبار.
خشم درونیام نسبت به حاکمان، استرس و فکر به آینده و عزیزانم نمیگذاشت به کارهای دیگر برسم و اصلاً نمیدانستم فقط من هستم که انگیزهای برای هیچکاری ندارم یا بقیه هم اینطوری هستند؟ آنقدر سردرگم و مشوش بودم و نمیدانستم چه کاری کنم که تصمیم گرفتم هیچ کاری نکنم!
«از شمس تبریزی پرسیدند که چه شد به آرامش رسیدی؟ پاسخ داد:
وعده این شد که خود را آرام کنم،
نه جهان اطرافم را؛
معجزه شد؛
جهان اطرافم هم آرام گرفت.»
گاهی اوقات انسان بیش از هر چیزی نیاز به یک فضایی دارد که فقط خودش در آن تنفس کند. اتاقی بهاندازهٔ کل جهان، ولی برای یک نفر. این که هر کس چه زمانی به این فضا نیاز دارد را هیچکس جز خود آدم نمیتواند بهدرستی تشخیص دهد. پس اگر وقتش رسید، به خودت آسان بگیر و کمی متوقف شو تا روحت نفسی بگیرد و خودش را پیدا کند. غمها میآیند و میروند و ما کنترلی بر آنها نداریم؛ اما ماییم که انتخاب میکنیم چه چیزی رنجمان بدهد و ما همیشه رنجی را میپذیریم که میدانیم در پس آن رشدی نهفته است.
«زیباترین آدمهایی که تاکنون شناختهام، آنهایی بودند که شکست خورده بودند، رنج میکشیدند، دچار فقدان شده بودند و با این حال راه خود را از اعماق درد و رنج گشودند و بیرون آمدند، زیبایی این افراد اتفاقی نبود.»
محمود درویش
و یادت نرود آنها را که قلبت را وقتی ناآرام و نامهربان بود در آغوش گرفتند، بوسیدند و بیچشمداشتی تیمارش کردند تا رام شود. شاید اصلاً یکی از دلایلی که به بقا میل داریم، همین انسانهایی هستند که وجودشان را با خودمان یکی میپنداریم؛ چرا که ما بهطور معجزهآسایی در کنار کسی که به نور ما ایمان دارد، شفا میگیریم؛ حتی زمانی که در تاریکی خود سرگردان هستیم. کاش برای همدیگر همین قلب مهربان باشیم.
«بعد از جنگ با چوبدستم انجیرهای تازه را برای تو خواهمچید،
با تو خواهم ماند؛
با تو خواهم خواند؛
و تو را در بهت آفتابیات خواهم بوسید،
اگر ابرها بگذارند.»محمد ابراهیم جعفری
با تمام غمهایمان میسوزیم، حتی خاکستر میشویم؛ اما همچون ققنوسی بر میخیزیم و باری دیگر با امید به آنچه خواهیم ساخت، لبخند خواهیم زد. تو فقط در این مسیر با خودت مهربان باش.