پرش به مطلب اصلی

به یاد عرفان

رضا وحیدی - کارشناسی ۱۳۹۹

من وقتی خبر فوت عرفان رو شنیدم، اصلاً باورم نشد و خشکم زد. عرفان رو من از ترم دوم و پروژهٔ AP می‌شناختم که هم‌تیمی بودیم و اولین دوست دانشگاهم بود. بیشتر از همه‌چی، مهربونی و خوش قلب بودنش بود که شخصیتش رو دوست‌داشتنی می‌کرد و یه‌جورایی از بقیه متمایزش می‌کرد. تا آخر شب اون روز تمام خاطره‌های خوبی که با هم داشتیم تو ذهنم مرور می‌شد. از پیاده‌روی، سالن، بردگیم، اتاق فرار و دور دور کردن شب‌ها تا هم‌فکری کردن تو حل تمرین و پروژه ها. هنوزم که هنوزه غمش از بین نرفته و بعضی وقت‌ها که بهش فکر می‌کنم یا با دوستامون دربارهٔ خاطرهٔ مشترکی که با عرفان داشتیم صحبت می‌کنیم، خیلی دلتنگش می‌شیم. امیدوارم روحش شاد باشه.


علی جهانشاهی - کارشناسی ۱۳۹۹

اون که رفته دیگه هیچ وقت نمیاد...

اولش که خبر رو می‌شنوی فقط از خدا میخوای یکی بهت بگه شوخی بوده. دوست داری سرتو بزاری رو بالش بعد که بیدار شدی بفهمی خواب بوده، ولی نبود. الان بیش از یک ماه میگذره که هرروز داره این کابوس تکرار میشه. منتظری شمارش دوباره رو گوشیت بیوفته فقط یه بار دیگه صداشو بشنوی. با خودت میگی چکار کنم تموم شه این کابوس.


هومان کشوری - کارشناسی ۱۳۹۹

من عرفانو از سال اول دانشگاه می‌شناختم و تو درسایی با هم هم‌تیمی بودیم و حتی جزو نفرات اولی بود که حضوری دیدمش. (سال ما کرونا بود و دو سال اول مجازی بود) خیلی بچهٔ خوب و خوش‌ذوق و خوش‌قلبی بود و خیلی هم بامرام بود. کلاً شنیدن این خبر نه‌تنها برای من، بلکه برای کسایی که یه ارتباط ریز با عرفان داشتن هم خیلی سنگین و تلخ بود.


مهدی صابر - کارشناسی ۱۳۹۹

من با عرفان سه سال پیش آشنا شدم، به‌واسطهٔ دوستان مشترکی که داشتیم. بر خلاف اکثر آدمای امروزی، عرفان از همون روز اول خوش‌قلبی‌شو بروز می‌داد. همیشه دوست داشت کنار بقیه باشه و بهشون کمک کنه. یکی از واقعی‌ترین و مهربون‌ترین افرادی که دیدم. متنوع بودن علایقش به زمینه‌های متفاوت و علوم مختلف هم در نوع خودش جالب بود. کامپیوتر می‌خوند، ولی دلیل بر این نبود که از بیو و نوروساینس هم لذت نبره. روزی که خبر فوتشو شنیدم، فکر می‌کردم دارم یه شوخی بد رو می‌شنوم و تا یه مدت زیادی باورم نشد. روزای جنگ بارها حال بچه‌ها رو پرسید و دعوت به خونه‌ش (که امن و دور از خطر بود) می‌کرد. دلش نمی‌خواست هیچ اتفاقی برای کسی بیفته و این خیلی پذیرفتن اتفاقی که افتاده رو برام سخت‌تر می‌کرد. حتی هنوزم کامل کامل باورم نشده که چطور چنین آدم پاک‌دلی انقدر زود از بینمون رفته... امیدوارم روحش شاد باشه.


عرفان مجیبی - کارشناسی ۱۳۹۹

ولیک دوست بگرید به زاری از پی دوست

اگرچه باز نگردد به گریهٔ زارش

غمی رسید به روی زمانه از تقدیر

که پشت طاقت گردون دو تا کند بارش

کاش به‌جای کلمه می‌شد اشک‌ها را نوشت؛ لااقل حق غمت ادا می‌شد.

باورم نمی‌شود دارم به یاد عرفان می‌نویسم. برای به یاد او نوشتن خیلی زود است. ما باید هنوز این زندگی را با دوستی‌هامان زندگی می‌کردیم و خاطره می‌ساختیم؛ نه این‌که او برود و ما بمانیم. عرفان نزدیک فارغ التحصیلی بود و مثل همهٔ ما سال‌آخری‌ها به جستجوی مسیر پیش رویش مشغول بود. با هم که حرف می‌زدیم، امید و ایده و برنامه داشت. من واقعاً برایش خوشحال بودم و امیدوار بودم که روزهای بهتری پیش رویش است؛ روزهایی که به خواسته‌هایش برسد و با علایقش زندگی کند… اما چه بی‌لیاقت بود دنیا که از همهٔ این‌ها بی‌بهره ماند… عرفان خودش بود؛ همان که می‌نمود. صورتک به رو نداشت و صاف و ساده بود. در این دنیای امروز ما «خودت بودن» هزینهٔ زیادی دارد و رنج زندگی را چندین برابر می‌کند. از ته دل باور دارم خودش بود و خودش ماند و نتوانست به این دنیای «بی‌خود» خو بگیرد. اما حالا امیدوارم جای بهتری باشد؛ در آرامشی به دور از سختی‌ زندگی بی‌مایهٔ ما آدم‌های معمولی.

«رفتی و آدمکا رو جا گذاشتی، قانون جنگلو زیر پا گذاشتی، این‌جا قهرن سینه‌ها با مهربونی، تو توی جنگل نمی‌تونستی بمونی، دلتو بردی با خود به جای دیگه، اون‌جا که خدا برات لالایی میگه، می‌دونم می‌بینمت یه روز دوباره، توی دنیایی که آدمک نداره.»